این کتاب به کودکان دیروز و بزرگسالان امروز اشاره دارد که در خانواده های ناکارآمد رشد یافته اند؛
کسانی که از دوران نوزادی پیام های مشوش و تحریف شده ای از والدینشان دریافت کرده اند،
مثل "تو دوست داشتنی یا ارزشمند نیستی"، "بی احساس باش"، "به خودت و دیگران اعتماد نکن"، "حرف نزن".
داستان های این کتاب روایتگر کسانی است که "به نظر آشنا می رسند" و با بارداری مادر آغاز می شود و طی فرایند رشد ادامه می یابد و والدگری یا پرورش را فرایندی تسهیل کننده و حمایت گرانه ترسیم می کند.
در این کتاب لی والاس اثبات می کند که "برای داشتن دوران کودکیِ شاد هیچ وقت دیر نیست."
کودک دیروز که بزرگسال امروز است، میتواند فرایند بازآفرینی را تجربه و به درستی رشد کند و از نو دوران بزرگسالی شادی را تجربه نماید.
اثر دیگر همین نویسنده و مترجم:
داستان هایی برای گوش سوم
در همین رابطه بخوانید:
---------------------
برشهایی از این کتاب:
برش1:
در چشمبههمزدنی پدر وارد اتاق میشود؛ به اطراف نگاه میکند و میگوید:“ حالا این بچه منحصربهفرد و نابغه ما چه کار کرده؟“
مادر پاسخ میدهد:“ اوه، امان از دست تو! فقط نگاه کن خودت میفهمی. نگاهش کن.“ لحظهای بعد کودک با یک پا و بعد با پای دیگر شروع به هل دادن میکند و قبل از آنکه روی صورتش سقوط کند، اوضاع را کنترل میکند و خودش را چند سانت جلو میبرد.
پدر میگوید ” واقعا شگفتانگیز است! عالی است!“ با این صدا کودک به عقب میچرخد و بغبغو قلقل میکند. پدر میگوید:“این دختر من است! دختر من. میتوانی بلند شوی؟“
دخترک تلاش میکند و همان طور که پای کوچکش را بالا میآورد تقلا میکند، اما موفق نمیشود. پدر دستش را میگیرد و کمکش میکند. کودک تلوتلوخوران مینشیند اما از خودش راضی است. پدر هیجانزده میگوید:“ عالی است، فقط میشود گفت عالی است.“
---------------------
برش 2:
بعد از چند دقیقه مادر از روی صندلی بلند میشود و روی زمین کنار او مینشیند. کودک از دامن مادر بالا میرود و با اشتیاق شروع به کشف صورت مادر میکند. انگشتانش را در داخل دهان مادر میگذارد. مادر وانمود میکند آنها را میجود و گاز میگیرد و کودک با خوشی جیغ میکشد و محکم به بینی مادر چنگ میزند.
مادر گریه میکند: ”آهای، اصلا حس خوبی ندارد!“ کودک با صدای بلند میخندد، در حالی که مادر نمیتواند با خنده او همراهی کند...
-------------------
برش 3:
پسر جوان با تمسخر میگوید: “اُه، خانم خانما آب تو دلش تکون خورده.“
دخترها یکصدا جواب میدهند: “چماقها و سنگها میتوانند استخوان مرا بشکنند، ولی اسمها هرگز نمیتوانند به من آسیب برسانند.“
حالا همه پسرها در حال ضربه زدن به هم و هل دادن یکدیگرند و قاهقاه میخندند. دخترها پوزخند میزنند و دماغشان را بالا گرفته اند و همان طور که آن پسر گفت مثل خانمهای باافاده رفتار میکنند.
سرانجام یکی از دخترها میگوید:“ خب حالا توپ کهنهتان را بگیرید“ و سعی میکند آن را برای پسرها پرتاب کند اما توپ با فاصله کمی به زمین میافتد.
پسرها قاه قاه میخندند و مسخره میکنند. دخترها همه صاف مینشینند و پشتشان را به پسرها میکنند که ناگهان دختری میگوید: “ای وای آنجا را نگاه کنید! ساعت یازده و نیم است.“ ...
------------------
برش 4:
”اُه، چطور لباست را انتخاب میکنی؟“
”میدانی مامان، این که چه چیزی رایج است، چه چیزی شیک است.“
” بله میتوانم درک کنم ... گمان میکنم قبل از آنکه کسی را بشناسی از روی ظاهرش قضاوت میکنی و حدس میزنم که در حال حاضر خیلی مهم است که مردم به روز باشند، درست حدس میزنم؟“
”آره مامان همین طور است.“
”بسیارخوب میفهمم. اما مسئله بسیار زیبایی را در باره پل میدانم.“
دختر پرسشگرانه به مادر نگاه میکند و میگوید:“هان؟“
”بله او دوستت دارد و من از این بابت خوشحالم."
اُه، آره، وقتی او دور و برم میپلکد خیلی از پسرها نزدیکم نمیآیند.“
مادرش لبخند میزند: “دیگران هم به تو توجه خواهند کرد عزیزم. فقط کمی به آنها فرصت بده. باید به خاطر داشته باشی که پسرهای کلاس شما از نظر هیجانی یک سال یا بیشتر از دخترها عقب هستند...